سایت دانلود بـرتـــــر

آخرین به روزرسانی این صفحه: 2017/05/26
» نمایش دسته بندی مطالب
توجه: چنانچه اثری از شما در سایت قرار گرفته و رضایت ندارید میتوانید از قسمت تماس با ما در ارتباط باشید تا اثر شما از سایت حذف شود

لیست مطالب صفحه اصلی

ای دل چه اندیشیده‌ ای در عذر آن تقصیر ها از مولانا

ای دل چه اندیشیده‌ای در عذر آن تقصیرها

زان سوی او چندان وفا زین سوی تو چندین جفا

زان سوی او چندان کرم زین سو خلاف و بیش و کم

زان سوی او چندان نعم زین سوی تو چندین خطا

زین سوی تو چندین حسد چندین خیال و ظن بد

زان سوی او چندان کشش چندان چشش چندان عطا

چندین چشش از بهر چه تا جان تلخت خوش شود

چندین کشش از بهر چه تا دررسی در اولیا

از بد پشیمان می‌شوی الله گویان می‌شوی

آن دم تو را او می‌کشد تا وارهاند مر تو را

از جرم ترسان می‌شوی وز چاره پرسان می‌شوی

آن لحظه ترساننده را با خود نمی‌بینی چرا

گر چشم تو بربست او چون مهره‌ای در دست او

گاهی بغلطاند چنین گاهی ببازد در هوا

گاهی نهد در طبع تو سودای سیم و زر و زن

گاهی نهد در جان تو نور خیال مصطفی

این سو کشان سوی خوشان وان سو کشان با ناخوشان

یا بگذرد یا بشکند کشتی در این گرداب‌ها

چندان دعا کن در نهان چندان بنال اندر شبان

کز گنبد هفت آسمان در گوش تو آید صدا

بانک شعیب و ناله‌اش وان اشک همچون ژاله‌اش

چون شد ز حد از آسمان آمد سحرگاهش ندا

گر مجرمی بخشیدمت وز جرم آمرزیدمت

فردوس خواهی دادمت خامش رها کن این دعا

گفتا نه این خواهم نه آن دیدار حق خواهم عیان

گر هفت بحر آتش شود من درروم بهر لقا

گر رانده آن منظرم بستست از او چشم ترم

من در جحیم اولیترم جنت نشاید مر مرا

جنت مرا بی‌روی او هم دوزخست و هم عدو

من سوختم زین رنگ و بو کو فر انوار بقا

گفتند باری کم گری تا کم نگردد مبصری

که چشم نابینا شود چون بگذرد از حد بکا

گفت ار دو چشمم عاقبت خواهند دیدن آن صفت

هر جزو من چشمی شود کی غم خورم من از عمی

ور عاقبت این چشم من محروم خواهد ماندن

تا کور گردد آن بصر کو نیست لایق دوست را

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

یار یکی انبان خون یار یکی شمس ضیا

چون هر کسی درخورد خود یاری گزید از نیک و بد

ما را دریغ آید که خود فانی کنیم از بهر لا

روزی یکی همراه شد با بایزید اندر رهی

پس بایزیدش گفت چه پیشه گزیدی ای دغا

گفتا که من خربنده‌ام پس بایزیدش گفت رو

یا رب خرش را مرگ ده تا او شود بنده خدا

مولوی

موسیقی در شعر های مولانا

غزل ها :

مطرب خوش نوای من عشق نواز همچنین

نغنغه دگر بزن پرده تازه برگزین

مطرب روح من تویی کشتی نوح من تویی

فتح و فتوح من تویی یار قدیم و اولین

ای ز تو شاد جان من بی‌تو مباد جان من

دل به تو داد جان من با غم توست همنشین

تلخ بود غم بشر وین غم عشق چون شکر

این غم عشق را دگر بیش به چشم غم مبین

چون غم عشق ز اندرون یک نفسی رود برون

خانه چو گور می شود خانگیان همه حزین

سرمه ماست گرد تو راحت ماست درد تو

کیست حریف و مرد تو ای شه مردآفرین

تا که تو را شناختم همچو نمک گداختم

شکم و شک فنا شود چون برسد بر یقین

من شبم از سیه دلی تو مه خوب و مفضلی

ظلمت شب عدم شود در رخ ماه راه بین

عشق ز توست همچو جان عقل ز توست لوح خوان

کان و مکان قراضه جو بحر ز توست دانه چین

مست تو بوالفضول شد وز دو جهان ملول شد

عشق تو را رسول شد او است نکال هر زمین

در تبریز شمس دین دارد مطلعی دگر

نیست ز مشرق او مبین نیست به مغرب او دفین

…………………………..

یارکان رقصی کنید اندر غمم خوشتر از این

کره عشقم رمید و نی لگامستم نی زین

پیش روی ماه ما مستانه یک رقصی کنید

مطربا بهر خدا بر دف بزن ضرب حزین

رقص کن در عشق جانم ای حریف مهربان

مطربا دف را بکوب و نیست بختت غیر از این

آن دف خوب تو این جا هست مقبول و صواب

مطربا دف را بزن بس مر تو را طاعت همین

مطربا این دف برای عشق شاه دلبر است

مفخر تبریز جان جان جان‌ها شمس دین

مطربا گفتی تو نام شمس دین و شمس دین

درربودی از سرم یک بارگی تو عقل و دین

چونک گفتی شمس دین زنهار تو فارغ مشو

کفر باشد در طلب گر زانک گویی غیر این

مطربا گشتی ملول از گفت من از گفت من

همچنان خواهی مکن تو همچنین و همچنین

رباعیات :

تا پردهٔ عاشقانه بشناخته‌ایم

از روی طرب پرده برانداختیم

با مطرب عشق چنگ خود در زده‌ایم

همچون دف و نای هردو در ساخته‌ایم

…………………………..

با عشق کلاه بر کمر دوز خوش است

با نالهٔ سرنای جگرسوز خوش است

ای مطرب چنگ و نای را تا بسحر

بنواز بر این صفت که تا روز خوش است

…………………………..

ای ساقی جان مطرب ما را چه شده است

چون می‌نزند رهی ره او که زده است

او میداند که عشق را نیک و بد است

نیک و بد عشق را ز مطرب مدد است

حضرت مولانا

ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد از مولانا

ای لولیان ای لولیان یک لولیی دیوانه شد

طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد

می‌گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو

چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد

ای مرد دانشمند تو دو گوش از این بربند تو

مشنو تو این افسون که او ز افسون ما افسانه شد

زین حلقه نجهد گوش‌ها کو عقل برد از هوش‌ها

تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد

بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین

سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد

غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد

کاستون عالم بود او نالانتر از حنانه شد

من که ز جان ببریده‌ام چون گل قبا بدریده‌ام

زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد

این قطره‌های هوش‌ها مغلوب بحر هوش شد

ذرات این جان ریزه‌ها مستهلک جانانه شد

خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم

شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد

مولانا محمد جلال الدین

بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد از مولانا

از غزلیات شمس مولانا :

بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد

خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد

روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان

شب ترک تازی‌ها بکن کان ترک در خرگاه شد

گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی

کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد

ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان

زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد

ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته

رخ‌ها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد

ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد

ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد

آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل

کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد

چون غرق دریا می‌شود دریاش بر سر می‌نهد

چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد

گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می‌شود

کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد

یک سان نماید کشت‌ها تا وقت خرمن دررسد

نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد

مولوی

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من از مولانا

مولوی :

پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من

سرو خرامان منی ای رونق بستان من

چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو

وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم

چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم

ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا

در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم

ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو

ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی

پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها

ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست

اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من

بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا

بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من

ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می‌شود از مولانا

این رخ رنگ رنگ من هر نفسی چه می‌شود

بی هوسی مکن ببین کز هوسی چه می‌شود

دزد دلم به هر شبی در هوس شکرلبی

در سر کوی شب روان از عسسی چه می‌شود

هیچ دلی نشان دهد هیچ کسی گمان برد

کاین دل من ز آتش عشق کسی چه می‌شود

آن شکر چو برف او وان عسل شگرف او

از سر لطف و نازکی از مگسی چه می‌شود

عشق تو صاف و ساده‌ای بحر صفت گشاده‌ای

چونک در آن همی‌فتد خار و خسی چه می‌شود

از تبریز شمس دین دست دراز می‌کند

سوی دل و دل من از دسترسی چه می‌شود

مولانا محمد جلال الدین رومی

شعر به پیش باد تو ما همچو گردیم از مولانا

به پیش باد تو ما همچو گردیم

بدان سو که تو گردی چون نگردیم

ز نور نوبهارت سبز و گرمیم

ز تأثیر خزانت سرد و زردیم

ز عکس حلم تو تسلیم باشیم

ز عکس خشم تو اندر نبردیم

عدم را برگماری جمله هیچیم

کرم را برفزایی جمله مردیم

عدم را و کرم را چون شکستی

جهان را و نهان را درنوردیم

چو دیدیم آنچ از عالم فزون است

دو عالم را شکستیم و بخوردیم

به چشم عاشقان جان و جهانیم

به چشم فاسقان مرگیم و دردیم

زمستان و تموز از ما جدا شد

نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم

زمستان و تموز احوال جسم است

نه جسمیم این زمان ما روح فردیم

چو نطع عشق خود ما را نمودی

به مهره مهر تو کاستاد نردیم

چو گفتی بس بود خاموش کردیم

اگر چه بلبل گلزار و وردیم

مولانا محمد جلال الدین رومی

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را از مولانا

چندانک خواهی جنگ کن یا گرم کن تهدید را

می‌دان که دود گولخن هرگز نیاید بر سما

ور خود برآید بر سما کی تیره گردد آسمان

کز دود آورد آسمان چندان لطیفی و ضیا

خود را مرنجان ای پدر سر را مکوب اندر حجر

با نقش گرمابه مکن این جمله چالیش و غزا

گر تو کنی بر مه تفو بر روی تو بازآید آن

ور دامن او را کشی هم بر تو تنگ آید قبا

پیش از تو خامان دگر در جوش این دیگ جهان

بس برطپیدند و نشد درمان نبود الا رضا

بگرفت دم مار را یک خارپشت اندر دهن

سر درکشید و گرد شد مانند گویی آن دغا

آن مار ابله خویش را بر خار می‌زد دم به دم

سوراخ سوراخ آمد او از خود زدن بر خارها

بی صبر بود و بی‌حیل خود را بکشت او از عجل

گر صبر کردی یک زمان رستی از او آن بدلقا

بر خارپشت هر بلا خود را مزن تو هم هلا

ساکن نشین وین ورد خوان جاء القضا ضاق الفضا

فرمود رب العالمین با صابرانم همنشین

ای همنشین صابران افرغ علینا صبرنا

رفتم به وادی دگر باقی تو فرما ای پدر

مر صابران را می‌رسان هر دم سلامی نو ز ما

مولانا

گفتگو با پشتیبانی سایت دانلود برتر